زینبزینب، تا این لحظه: 15 سال و 2 روز سن داره

زینت پدر

خاطرات

1392/9/20 0:07
نویسنده : مامان و بابا
714 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم قلب

 

یه عالمه حرف نگفته دارم برات،اول از همه بگم تو این مدت خیلی خانم شدی ماچ،دیگه مثل قبلنا گریه نمیکنی

از وسطای مهر بود که رفتی مهدکودک ،منی که فکر نمیکردم حتی یه لحظه هم ازم جدا بشی ،هر طور بود بعد از مدتی یاد گرفتی تنهایی بری،الانم خیلی خوشحالی که میری ،صبا تا بیدارت میکنم زود بلند میشی اصلنم مامانو اذیت نمیکنی،برات سرویس گرفتم اسم مربی سرویست خانم حسنیه اسم مربیت هم خانم محمره،کلی شعر و قرآن یاد گرفتی ماشالله چون هوشت خوبه سرعت یاد گیریت خیلی بالاست،بعدا تو یه پستی شعرایی که یاد گرفتی رو میذارم.

راستی یه اتفاق دیگه که برات افتاد این بود که دندونت افتاد اول که لق شد منو بابایی خیلی نگران شدیم ،چون خیلی زوده برا افتادن دندونت،ولی وقتی پرسیدم گفتن مشکلی نیست .تا اینکه3 روز پیش موقعی که داشتی لواشک میخوردی دندونت افتاد ،اومدی دندونتو پشتت قایم کردی گفتی:مامانی ببخشید ،گفتم چی شده،بعد با یه حالت مظلومانه ای گفتی مامان دندونم افتاد ،دیگه لواشک نمیخورم،فدات بشم که اینقدر مودب و خانمی 

مامانی 1 ماهه پیش بود که عمه بابا به رحمت خدا رفت،نمیدونم بعدا که بزرگ شدی قیافشو یادت میمونه یا نه،عمه خیلی شما رو دوست داشت،خیلی زن مهربون و خوبی بود تا الان که الانه باورم نمیشه از بینمون رفته ،خیلی زود و در اثر بیماری خونی که داشت از این دنیا پر کشید و رفت.

 

عزیزم تنها مشکلی که بات دارم بد غذاییته هر چیزیو نمیخوری تازه جدیدا هم از چیزی که خوشت نمیاد اگه ببینی بت حالت تهوع دست میده،امیدوارم بزرگتر که شدی بهتر بشی چون هر چی باشه تو دختری فردا قراره مادر بشی

 

بابایی هم این روزا حسابی درگیر کار و دانشگاست،امروز ساعت 7 نهار خورد،الانم تو و بابایی خوابین

 

فردا میخوایم بریم اهواز البته بابا نمیاد فعلا من و تو میریم بابا میاد دنبالمون

 

فدات ،دوست دارم از طرف مامانی

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

حانیـــــ ـه
24 تیر 93 10:09
سلام وب زیبایی دارین. خوشحال میشم بهم سر بزنین و نظرتون رو بگین
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینت پدر می باشد